این دوست من بود به دنیا

سلام

ای دوست من سلام ای نصر الله

با معرفتی همیشه ، ماشا الله

سی سال از آن زمان گذشته

یک عمر ، به باد رفته اینجا، والله

------------ -

تو رفتی و بال و پر گشودی

دل را ز غبار غم زدودی

من در پس روزگار ماندم

آن کس که برنده شد تو بودی

--------- -

در سال هزار و سیصد و شصت

گشتی ز شراب عشق سرمست

تا آمدم و به خود بجنبم

رخت از دل من یاد تو بربست

-------------- -

سی سال از آن زمان گذشته

زنگار به قلبمان نشسته

ای کاش دوباره باز می گشت

آن دوره ی پر شور و خجسته

----------- -

روزی که تو قصد جبهه کردی

گفتی که تو عازم نبردی

عکسی ز خودت گرفته بودی

جدی و پر از نشانِ مردی

-------------- =

شهید نصرالله پازوکی

بنگر تو به عکس خویش اکنون

عکسی که مرا نموده مجنون

گفتم که به یادگاری اش ده

قبل از سفرت به آتش و خون

--------------=

این عکس برای من عزیز است

زیرا که چنین خاطره خیز است

گفتم که تبرکش کن ای دوست

ناجیِّ من این به رستخیز است

--------------=

گفتم که منور است رویت

من مست شدم ز عطر و بویت

اینبار اگر به جبهه رفتی

یک باره رسی به آرزویت

----------------- =

خدیدی و یک جمله نوشتی

گفتی به من عازم بهشتی

این عکس به یادگار نزدت

شاید که رهاندت ز زشتی

=======-

گفتم به توچون شهید گردی

از عشق و جنون و پایمردی

گویم به همه که ایهاالناس

دارم به دلم غصه و دردی

------------=

این دوست من بود به دنیا

پرواز کنان رفته از اینجا

از جام میِ الست نوشید

مهمان شده در عالم بالا

========-

ما غرق تعلقات هستیم

بار سفر خویش نبستیم

دست از سرما ، عروس دنیا

بردار که ما باده پرستیم

======-

ای دوست که بی  حاشیه رفتی

با نقشه ای  از آتیه رفتی

در حاشیه ها ردیف مائیم

خوش باش که بی قافیه رفتی

---------- -

اکنون تو بیا مرا بیاد آر

اینگونه مرا به خویش مگذار

آلوده  شدم به دار دنیا

گویا که خود آویخته ام دار

-------------=

گه گاه بیا و دستمان گیر

وا بسته شدیم و پایمان گیر

سرگشته شدیم و مات و حیران

در بین زمین و آسمان گیر

--------------------=

انگیزه ی ما ز زنده بودن

زنگار از این خانه زدودن

یا رفتن از این جهان فانی

یا خاطره را پاک نمودن

=========-

قربانت

اکبر

شهید مکاری

مطلبی به نقل از وبلاگ گلعذاران
سلام

امشب بعد از یکسال و چند روز اومدم مطلبی بنویسم ..... داشتم عکسای قدیمی ام رو نگاه می کردم یه عکسی رو پیدا کردم سال ۱۳۵۹ در مقابل منزلی که بچه های گردان ۹ (محافظای امام) مستقر بودند با شهید عزیز مکاری انداخته بودم . مکاری همون دوست صمیمی و بی ریا و بی ادعایی که هیچوقت ازش هیچ گلایه ای نشنیدم . همان عزیزی که وقتی به تهران آمدم دیدم عکسش به دیوار محله نشان از شهادتش میدهد .

در این عکس که هنگام دستبوسی امام راحل گرفته شده شهید مکاری حضور داره وقتی به او گفتم عکسی از تو با امام دارم خیلی خوشحال شد و گفت برایم بیاور وقتی برایش آوردم چپ چپ نگاهم کرد و گفت من فکر کردم وقتی دست امام را می بوسیدم عکس انداختی ....

مکاری عزیزی بود که بعد از جنگ بدون انتظار از کسی یا دستگاهی با کمک دستان توانای خود و با انجام کارهای فنی کسری بودجه زندگی اش را جبران می کرد . مکاری عزیزی بود که بر اثر عوارض جنگ و بعد از جنگ در سالهای آخر عمر نازنینش چشمان بشاش و امید بخشش کم سو شده بود و دیگر زشتی های دنیا را نمی دید . فقدان این عزیز را به همه دوستان و همرزمان و همکاران و آشنایانش مخصوصا خانواده محترمش علی الخصوص همسر گرامی اش تسلیت می گویم . یادش بخیر سالهای آخر عمر همیشه او را می دیدیم که با همسر فداکارش که تا آخرین لحظه مونسش بود در کوچه خیابانهای شهرک مثل لیلی و مجنون قدم می زدند و پیاده روی می کردند . یادش گرامی و روحش شاد

وقتی داشتم دنبال مطلبی از شهید مکاری می گشتم عکسی از حاج آقا ثمری دیدم که در حال دست بوسی امام خمینی (ره) بود . تا وقتی این عکس رو ندیده بودم باورم نمیشد این جوانی که در حال بوسیدن دست امامه آقای ثمریه که اونم از بچه های گردان۹ بوده ..... یاد باد آن روزگاران یاد باد ....

نصراللـه

سلام

سلام بر حسین (ع) - لعنت بر یزدید !!!

سلام بر شهیدان

آقا نصرالله سلام

منو یادته ؟

البته حق داری

سال ۶۰ کجا و آستانه ی سال ۹۰ کجا ؟

سی سال یعنی یک عمر کامل

اونم توی کوران حوادث

توی فراز و نشیبهای روزگار و زندگی

جو و فضای امروز کجا شور و حال اون روزا کجا؟

تو با اون روح ملکوتی و اون روحیه ی شهادت طلبی

شاید اگه زنده هم بودی باز منو یادت نمی اومد

اون روحیه کجا و این وابستگی به دنیا کجا ؟؟؟

سپاه ورامین سالهای ۵۸ تا ۶۰ رو یادت میاد ؟

البته که یادت میاد چون اون دوران دورانی بود که تو توش بودی

نورانیت و معنویت تو و اسدالله و بقیه رفقای شهیدمون رو داشت

راستی سلام به همه شون برسون ...

هنوز منو یادت نیومده ؟

یادت میندازم

منم اکبر

اکبر شیرازی .... توی سپاه ورامین سال ۵۸ تا ۶۰

این عکست رو شاهد میارم تا یادت بیاد :

شهید نصرالله پازوکی

خوب نگاش کن .....

خوب معلومه که یادته این عکس رو کی و کجا گرفتی

ولی یه چیزیش رو شاید یادت نباشه

وقتی اومدی گفتی عکس انداختم

و عکست رو به من نشون دادی

یادته چی گفتم ؟

گفتم نصرالله خدائیش عجب عکسی انداختی

جون میده برای شهید شدن

تو هم گفتی ای بابا ما که لایق نیستیم

از همین تعارفایی که همه بچه هایی که شهید شدن کردند

گفتم یه چیزی پشت عکست بنویس و یادگاری بده به من

تا اگه شهید شدی به همه بگم این شهید خوش تیپ دوست من بوده

خندیدی و فورا پشت عکست اینا رو نوشتی !!!! :

دستخطط رو نگه داشتم برای همینکه اگه یادت رفت سند داشته باشم

حالا که خط خودت رو دیدی دیگه نمیتونه یادت نباشه

یادت اومد ؟؟؟؟  میبوسمت

فقط یادت اومد کافی نیستا

من اگه دوست و رفیق و آدم خوبی بودم که به تو نیاز نداشتم

چون بد شدم و چون از اون فضاها دور افتادم

چون دیگه اون شور و حال رو ندارم

محتاج تو و سایر دوستان هستم

خجالت نکش بخاطر بد بودن من

برو پیش دوستای خودت

برو پیش شهدای کربلا و شهدای بزرگ تاریخ

ازشون بخواه بگو وساطت کنن تا حضرت علی(ع)

یا خانومش یا هر کدوم از بچه ها و نوه هاش

پیش خدا ضمانت کنن گناهای کوچیک و بزرگم رو پاک کنه

با اینهمه بار گناه اگه بیام اونجا پیش شما ها شرمنده بشم خوبه ؟

شما آخر رفاقت بودید و هستید

میدونم دوس ندارید رفیقتون حتی اگه خطاکار باشه

وقتی میدونه که خطاکاره خجل باشه

شما آخر رفاقت هستید

رفاقتتون رو کامل کنید

باشه ؟

به اسدالله سلام ویژه برسون

به بقیه دوستان هم سلام برسون

قربانت

اکبر

 

خاطرات جبهه 2

روحیه مون شاد شد

خونه مون آباد شد

رفتم درون سنگر

با قلم و با دفتر

 

جواب براش نوشتم

اون روزا غرب بودیم

مشغول حرب بودیم

سر پل ذهاب بودیم

 در تب و در تاب بودیم

 

روحیه مون عالی شد

ادامه خاطره شعری - قسمت دوم (احمد علی کیانفر)

برای خواندن قسمت اول خاطره کلیک کنید

------------------

نامه نويس مهربان

احمد بود از اصفهان

احمد علي کيانفر

با کلي ذوق و هنر

نقاشي و نوشته

توي پاکت گذاشته

يه حرف خوبي روش بود

يک اسکناس توش بود

منو ميگي حالي کردم

يک قيل و قالي کردم

نقاشياش قشنگ بود

جبهه بود و تفنگ بود

آخرشم با دعا

يه چيزي خواسته ازما

اين که جواب بديم بش

با آب و تاب بديم بشم

.....۸۷/۳/۳.......

سلامی دوباره

سلامی چو بوی خوش آشنایی

بدان مردم دیدهء روشنائی

خاطره ای که شروع کردم به نوشتنش و یه خورده اش رو

بصورت مثلا شعر نوشتم

خاطره شنیدنی و جالبیه از دوران جبهه ام

که اگه شد بقیه اش رو به شعر می نویسم

اگه هم نشد ، بتونم همینجوری بنویسم فکر کنم خوندنی بشه

آخه این خاطره مربوط به موضوع عاطفیه که نمونه اش رو

توی خاطراتی که از جبهه ها گفته و نوشته شده

تا حالا خودم ندیدم

دعا کنید مشغله و حوصله بهم مجال نوشتن بدهند

البته پر مسلمه که :  

مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد

ولی خودمم دوس دارم بنویسم

خدایا یاری کن تا بتونم مستند بنویسم

التماس دعا

خاطره شعری - قسمت اول (نامه ي با حالي بود)

چند وقت پیش به سرم زد تا یکی از خاطرات جبهه ام رو بصورت

شعر بنویسم .... نمیدونم چی شد ولی نوشتم

نمیدونم بقیه اش رو هم به سرم میزنه بنویسم یا نه !!!

----------------------

سلام ، یکی من بودم

اون یکی من نبودم

اون یکی از من جدا

خدا بود و ما دوتا

هزار و سیصد و شصت

جوان بودم و سرمست

به عشق دین و کشور

تو جبهه توی سنگر

ما کلی کار داشتیم

بگم چکار داشتیم؟

با گفتگو و صحبت

نقاط ضعف و قوت

تجزیه تحلیل میشد

نقشه ها تعدیل میشد

وقتی که کار ، کم بود

کتاب ، مونسم بود

یا با کتاب خوندن

یا با قلم دَووندن

یا خوندن يه نامه

دادن پاسخنامه

چه خوندن چه نوشتن

چه هر كاري رو كردن

ما بي هدف نكرديم

وقت و تلف نكرديم

يه روز كه خسته بوديم

با هم نشسته بوديم

نامه رسون سر رسيد

تو منطقه ، ما رو ديد

كوله بارش رو گذاشت

يه عالمه نامه داشت

ما هم تا اونو ديديم

به سوي او دويديم

نامه هاي جورواجور

از سرزمينهاي دور

صميمي و سادگي

صفا و دل دادگي

هوش و حواس ما رفت

خستگي هاي ما رفت

مردمِ با محبت

بچه هاي با همت

اونها رو داده بودن

نامه ها ساده بودن

با دقت و حوصله

پاكتي چاق و چله

من انقلاب كردم

تا انتخاب كردم

جاي شما خالي بود

نامه ي با حالي بود

**********

برای خواند قسمت دوم این خاطره اینجا کلیک کنید

یاد شهدا بخیر

سلام

امروز میخوام

یه عکسی بذارم

که بیشتر  از همه خودمو

میسوزونه توی این عکس ۴ نفریم

که من نالایق به همراه ۳ شهید کنار هم 

عکس انداختیم .  اونی که نشسته و نشونه گرفته

و هیکلی هم هست شهید هادی مافی جعفری است .

شیر دلاوری که وجود نازنینش به همه روحیه میداد و من هم

خیلی باهاش شوخی میکردم .عکس رو ببینید تا بقیه رو معرفی کنم:

من و شهدا

ایستاده از چپ : ۱- شهید اسدالله پازوکی که یکبار جانباز شد ویک

دست خودش رو از دست داد و با یک دست آنقدر در جبهه ها

جنگید تا به شهادت رسید. ۲- شهید منصور تاجیک ، شهید

باصفایی که اولین شهید شهر قرچک (از توابع ورامین)

بود کسانی که با ورزش سروکار دارند تیم شهید

منصوری قرچک رو احتمالا میشناسند . این تیم

به نام همین شهید است شهید بااخلاق

و باصفا و دوست داشتنی

۳ - ...................

مصاحبه با حمید

مصاحبه زیر با یک جانباز عینا از وبلاگ کاوه نقل میشه

اينبار با يك مصاحبه از باحال ترين جانبازي كه مي شناسم! به روز بشم.

نكته: متاسفانه اين مصاحبه در بدترين شرايط جسماني دوست عزيزم انجام شد و نيمه تمام ماند...

حميد شيرازي زند يكي از همكاران ما در مطبوعات كشوره كه كاره عكس خبري مي كنه.

نه انگشتر عقيق داره و نه بخاطره رياكاري تسبيح مي گردونه ولي دلش درياست ....

چندتا سوال ساده و چند تا جواب ساده تر ! 

  

قبل از هر چيز بگيد كي رفتين جبهه و كي شيميايي و مجروح شديد؟

-اولين اعزامم دقيقا 20/9/60 بود كه با فرار از منزل شروع شد و به يكي از اردوهاي سپاه ختم شد!! دومين اعزام و البته حضور رسمي ام تو جنگ هم برمي گرده به 20آذر62 كه از اون به بعد تا آخر جنگ تا كوچه آخر تو جبهه بودم. سال 62 تو عمليات خيبر بود كه عراقي ها براي اولين بار از سلاحهاي شيميايي استفاده كردن و من هم دچارش شدم.يك سال بعد در عملیات بدر در منطقه عملیاتی شرق بصره مجددا بطور مفصل تر از سال قبل از تمام عوامل شیمیایی که وجود داشت و عراق بصورت ترکیبی از آن استفاده کرده بود نوش جان کردم  شدت آن به حدی بود که در معرض اعزام به خارج از کشور(اتریش) از بیمارستان  فرار کردم. برای سومین بار در عملیات آزاد سازی مهران(کربلای ۱)سال ۱۳۶۵ از ناحیه دست راست مورد اصابت تیر از فاصله نزدیک قرار گرفتم که خود سرگذشتی شیرین داره!

-حالا كه تو دهه محرم هستيم آيا قيام عاشورا و جبهه هاي جنگ شباهتي به هم داشتند؟

از نظره ظاهري خير. اونجا با شمشير مي جنگيدن و اينجا با توپ و تانك !!!‌

-از محرمهاي جبهه بگيد؟

يادمه محسن طاهري تو يه هيئت به نام حسين جان نوحه مي خوند و نوارهاش مي رسيد به ما. البته برادرش محمد طاهري اونجا بود و اجراي زنده داشت! كاوه به جانه تو نمي شه بگي اصلا حتي نمي شه مقايسه كرد. اين سالها ديگه طبع ام نمي گيره برم تو هيئت ها. از بس همه چيز ريائه!

-به نظره شما معيارها عوض شده يا آدمها عوضي شدن؟

هر دو. البته آدمها عوضي تر شدند. چيزهايي كه براي ما ارزش بود حالا بي ارزش شدن...

-صدام!!؟

هر چي گشتيم اونجا نديديمش ! ولي خيلي خوشحالم كه خلاصه مرد! 

-بعد از اين همه سال مي تونيد فضاي جنگ رو با امروز و بچه هاي امروز مقايسه كنيد؟

نه اصلا. اون موقع با الان اصلا قابل مقايسه نيست. گفتم كه ارزش ها عوض شده. خوده من براي حرف امام رفتم ولي امروز مي بينم ديگه ارزشي نداره. اين حرفها براي بچه هاي 15 -16 ساله كمي گنگه. من بخاطره مملكتم رفتم. براي دينم. فضاي جنگ قابل گفتن نيست. من از 14 سالگي از خونه فرار كردم و بهترين سالهاي زندگي ام كه بين 14 تا 20 سالگي بود که  خاك جبهه رو خوردم. حالا هم از لحظه شروع برنامه "فوق العاده" با اجراي فرزاد حسني مي شينم روبروي تلويزيون و آروم و بي صدا گريه مي كنم...

-مي خوام بدونم اگه خداي ناكرده دوباره جنگ بشه عازم مي شين؟

نمي دونم چي جواب بدم. ولي به احتمال بسيار قوي مي رم. من خيلي پررو ام نه!!؟

 -يه سوال تكراري. خاطره تعريف كنيد.

تو عمليات بيت المقدس 7 كه تو منطقه عملياتي غرب كشور انجام شد نيروي آزاد بودم. نيروي آزاد يعني آچار فرانسه گردان ! من اون موقع  آچار فرانسه گردان کمیل بودم قرار بودبه همراه يكي از دوستام به نام جابر اردستاني به عنوان سر ستون گردان کمیل  بريم يه ماموريت خیلی خطر ناک به این جهت میگم خیلی خطر ناک که قرار بود  در این ماموریت ما دو پایگاه مهم عراقیا رو که در پشت خط اولشون بود بدون اینکه از روبرو در گیر بشیم  تصرف کنیم. شب قبل از شروع ، بچه هاي اطلاعات عمليات رفته بودن و مقدمات مامویت گردان ما رو تهیه کرده بودن از جمله باز کردن معبر از داخل میدان مین و فوگاز و شناسایی منطقه و توجیه ما به عنوان سرستون. تو جلسه توجيهي به ما گفتن كه اگه اين معبر رو بريم به وسط يه كانال مي رسيم که این کانال دو پایگاه رو به هم متصل کرده و ورودی هر پایگاه به این کانال یک سنگر تیربار عراقیها قرار داره.ما هم طبق اطلاعات بچه ها رفتيم . به كانال كه رسيديم دو دسته شديم من كه فرمانده یک ستون بودم رفتم سمت چپ و جابر و بقيه افراد هم سمت راست. قرار شد به محض اينكه رسيديم به پايگاه با پرتاب نارنجك اول سنگرهای تیربار رو خفه کنیم و اونا رو غافلگير كنيم با جابر هماهنگ كرده بوديم كه با هم و در يك زمان كار رو شروع كنيم. خيلي خيلي آروم رفتيم و رسيديم به پايگاه سمت چپ. من منتظر بودم از پايگاه يكي تكون بخوره يا يه چيزه مشكوك ببينم و نارنجك رو پرتاب كنم تو همين لحظه صداي انفجار رو شنيدم و مطمئن شدم كه جابر شروع كرده. دو دل بودم كه بندازم يا نه كه يكي از عراقي ها به آرومي رفت سمت سنگر سر کانال بدون اينكه حواسش به دورو برش باشه يه چيزي هم دستش بود كه من فكر كردم اسلحه است. به محض اينكه وارد سنگر شد من هم نارنجك رو از ضامن كشيدم و پرتاب كردم در همون لحظه سنگر منفجر شدو يه چيزهايي هم ريخت رو سرمون!! بچه ها هم الله اكبر گفتن و ريختن سر عراقي ها. تا رسيديم به پايگاه بعد از کلی درگیری و کشت و کشتار پایگاه رو تصرف کردیم. هوا که روشن شد تازه فهميدم اون سنگر سر کانال که قرار بود سنگر تیربار باشه توالت بوده و اون عراقي بدبخت هم آفتابه حمل مي كرد نه اسلحه !!!!!‌ حالا حسابش رو بكنيد كه چه اتفاقي بايد مي افتاد. بچه هاي اطلاعات عمليات اشتباه كرده بودن و ما به جاي فتح سنگر تیربار عراقي ها ،‌توالتشون رو نشونه رفتيم! هر وقت يادش مي افتم خنده ام مي گيره كه چقدر اين عمليات خطرناك بود خلاصه تو همون گيردار از جابر اردستاني خبر رسيد كه ما پايگاه سمت راست رو گرفتيم. ما هم خبر داديم كه ما هم پايگاه سمت چپ رو تركونديم!! اين قضيه تا چند وقت سوژه خنده شده بود. حتي بعد از اينكه از جبهه اومدم ،‌دعوتم مي كردن تو بسيج محلمون و ازم مي خواستم كه اين خاطره رو تعريف كنم !!

-نمي خوام ناراحتتون كنم ولي خودتون بگيد زندگي با يك جانباز شيميايي سخته؟

(سكوت) آره خيلي. حتي تحمل يك آنش خيلي سخت و طاقت فرساست. به همسرم افتخار مي كنم. خانمم مثل كوه مي مونه

-خوب واسه بستن اين مصاحبه يه چيزي بگيد واسمون.

ديگه نمي تونم حرف بزنم . خودت يه  چيزي بنويس !! 

 

حرف 1- گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس ...

حرف2- محرم يكي از محكمترين دلايل اسلام رو تسليت مي گم .

سلمان کشته

سلام

اولین یادداشتم رو با یه خاطره از عملیات مسلم ابن عقیل 

توی منطقه سومار از گیلانغرب شروع می کنم.

فکر کنم مهرماه سال ۶۱ بود تو غرب کشور

منطقه عملیاتی سومار عملیات

مسلم ابن عقیل قرار بود

تپه های

مشرف

به

شهر

مندلی عراق

تصرف بشه تپه ای

که گردان ما تصرفش رو

بر عهده داشت تپه سلمان کشته

بود روی این تپه سنگر و مقر فرماندهی

عراقیها بود که توی اون منطقه بودند اتفاقات جالب

و شنیدنی رخ داد که اگه خدا توفیق بده یکی یکی می نویسم

فعلا یه تیکه از دو شهید :

در این عملیات تعداد زیادی از عزیزان همرزم در کنار ما شهید شدند و من

متاسفانه فقط توفیق داشتم که لحظات آخر در کنار تعدادی از آنها

باشم یکی از این عزیزان که توی بغل خودم شهید شد با

گلوله مستقیم تانک از وسط نصف شد . چنان این

گلوله ناگهانی خورد و تعدادی از عزیزان را

شهید کرد که وقتی این شهید عزیز

از وسط به دو نیم شد ،

ما فقط نیم تنه

بالای او را 

در حالی

 که هنوز زنده

و هشیار بود دیدیم .

مـن او را بغل کرده و داخل

یک سنگر تانک در دل خاکریز در

نزدیکی محل شهادت بردم چشمانش

باز بود و لحظات آخر را سپری میکرد نمیدانم

که بود و اسمش چه بود ولی من و شهید عزیز

مهدی پور اسفندیاری (از بجه های نظام آباد تهران)  که

انشاالله خاطرات او را هم می نویسم کنار شهیدی که

عرض کردم بودیم از شهید پرسیدم حالا که داری شهید میشی

چه حسی داری ؟؟؟  (الان فکر میکنم عجب سوال بی ربطی کرده ام)

شهید عزیز در همان حال که میدید نیمی از بدنش نیست لبخندی

زد و نگاه به دور دست کرد. شهید پور اسفندیاری فورا

به آن شهید گفت : تا شهید نشده ای یک قول بده

که حتما ما را شفاعت کنی .... آن شهید

مجددا لبخندی زد و به نشانه

موافقت پلک زد و

سپس شهید شد.

روحش شاد

انشالله ماجراهای دیگری که در خاطرم مانده باشد

را یکی یکی می نویسم

التمالس دعا

رفتند یاران چابک سواران

بنام خدایی که همین نزدیکی است

سلامی چو بوی خوش آشنایی

بدان مردم دیدۀ روشنایی

--------------------------

سالها در طول جنگ تحمیلی در کنار یاران

و بعد سالها دور از آنها و حتی بعضا در فراموشی

خدا یا عاقبت ما چه می شود؟

ما از کدام دسته خواهیم بود؟

اینهمه خطا و گناه و اشتباه ...

آیا با این وضع باز هم شهیدان به ما نگاه میکنند ؟

گیرم نگاه کنند ، آیا ما روی نگاه گردن به جمالشان را داریم؟

خدایا تو میدانی کم گناه نکرده ایم

ولی همین تو این را هم میدانی که همیشه با دلی لرزان گناه کرده ایم

همیشه بعد از گناه اشک در چشمانمان بوده

خدایا اینها بی تاثیر است ؟

خدایا دوستی با دهها شهید هیچ اثری ندارد ؟

خدایا ............

------------------------------------

سعی دارم در این وبلاگ خاطراتم را بنویسم

خاطرات تلخ و شیرین

خداکند بتوانم

التماس دعا

جامانده