چند وقت پیش به سرم زد تا یکی از خاطرات جبهه ام رو بصورت

شعر بنویسم .... نمیدونم چی شد ولی نوشتم

نمیدونم بقیه اش رو هم به سرم میزنه بنویسم یا نه !!!

----------------------

سلام ، یکی من بودم

اون یکی من نبودم

اون یکی از من جدا

خدا بود و ما دوتا

هزار و سیصد و شصت

جوان بودم و سرمست

به عشق دین و کشور

تو جبهه توی سنگر

ما کلی کار داشتیم

بگم چکار داشتیم؟

با گفتگو و صحبت

نقاط ضعف و قوت

تجزیه تحلیل میشد

نقشه ها تعدیل میشد

وقتی که کار ، کم بود

کتاب ، مونسم بود

یا با کتاب خوندن

یا با قلم دَووندن

یا خوندن يه نامه

دادن پاسخنامه

چه خوندن چه نوشتن

چه هر كاري رو كردن

ما بي هدف نكرديم

وقت و تلف نكرديم

يه روز كه خسته بوديم

با هم نشسته بوديم

نامه رسون سر رسيد

تو منطقه ، ما رو ديد

كوله بارش رو گذاشت

يه عالمه نامه داشت

ما هم تا اونو ديديم

به سوي او دويديم

نامه هاي جورواجور

از سرزمينهاي دور

صميمي و سادگي

صفا و دل دادگي

هوش و حواس ما رفت

خستگي هاي ما رفت

مردمِ با محبت

بچه هاي با همت

اونها رو داده بودن

نامه ها ساده بودن

با دقت و حوصله

پاكتي چاق و چله

من انقلاب كردم

تا انتخاب كردم

جاي شما خالي بود

نامه ي با حالي بود

**********

برای خواند قسمت دوم این خاطره اینجا کلیک کنید