مصاحبه زیر با یک جانباز عینا از وبلاگ کاوه نقل میشه

اينبار با يك مصاحبه از باحال ترين جانبازي كه مي شناسم! به روز بشم.

نكته: متاسفانه اين مصاحبه در بدترين شرايط جسماني دوست عزيزم انجام شد و نيمه تمام ماند...

حميد شيرازي زند يكي از همكاران ما در مطبوعات كشوره كه كاره عكس خبري مي كنه.

نه انگشتر عقيق داره و نه بخاطره رياكاري تسبيح مي گردونه ولي دلش درياست ....

چندتا سوال ساده و چند تا جواب ساده تر ! 

  

قبل از هر چيز بگيد كي رفتين جبهه و كي شيميايي و مجروح شديد؟

-اولين اعزامم دقيقا 20/9/60 بود كه با فرار از منزل شروع شد و به يكي از اردوهاي سپاه ختم شد!! دومين اعزام و البته حضور رسمي ام تو جنگ هم برمي گرده به 20آذر62 كه از اون به بعد تا آخر جنگ تا كوچه آخر تو جبهه بودم. سال 62 تو عمليات خيبر بود كه عراقي ها براي اولين بار از سلاحهاي شيميايي استفاده كردن و من هم دچارش شدم.يك سال بعد در عملیات بدر در منطقه عملیاتی شرق بصره مجددا بطور مفصل تر از سال قبل از تمام عوامل شیمیایی که وجود داشت و عراق بصورت ترکیبی از آن استفاده کرده بود نوش جان کردم  شدت آن به حدی بود که در معرض اعزام به خارج از کشور(اتریش) از بیمارستان  فرار کردم. برای سومین بار در عملیات آزاد سازی مهران(کربلای ۱)سال ۱۳۶۵ از ناحیه دست راست مورد اصابت تیر از فاصله نزدیک قرار گرفتم که خود سرگذشتی شیرین داره!

-حالا كه تو دهه محرم هستيم آيا قيام عاشورا و جبهه هاي جنگ شباهتي به هم داشتند؟

از نظره ظاهري خير. اونجا با شمشير مي جنگيدن و اينجا با توپ و تانك !!!‌

-از محرمهاي جبهه بگيد؟

يادمه محسن طاهري تو يه هيئت به نام حسين جان نوحه مي خوند و نوارهاش مي رسيد به ما. البته برادرش محمد طاهري اونجا بود و اجراي زنده داشت! كاوه به جانه تو نمي شه بگي اصلا حتي نمي شه مقايسه كرد. اين سالها ديگه طبع ام نمي گيره برم تو هيئت ها. از بس همه چيز ريائه!

-به نظره شما معيارها عوض شده يا آدمها عوضي شدن؟

هر دو. البته آدمها عوضي تر شدند. چيزهايي كه براي ما ارزش بود حالا بي ارزش شدن...

-صدام!!؟

هر چي گشتيم اونجا نديديمش ! ولي خيلي خوشحالم كه خلاصه مرد! 

-بعد از اين همه سال مي تونيد فضاي جنگ رو با امروز و بچه هاي امروز مقايسه كنيد؟

نه اصلا. اون موقع با الان اصلا قابل مقايسه نيست. گفتم كه ارزش ها عوض شده. خوده من براي حرف امام رفتم ولي امروز مي بينم ديگه ارزشي نداره. اين حرفها براي بچه هاي 15 -16 ساله كمي گنگه. من بخاطره مملكتم رفتم. براي دينم. فضاي جنگ قابل گفتن نيست. من از 14 سالگي از خونه فرار كردم و بهترين سالهاي زندگي ام كه بين 14 تا 20 سالگي بود که  خاك جبهه رو خوردم. حالا هم از لحظه شروع برنامه "فوق العاده" با اجراي فرزاد حسني مي شينم روبروي تلويزيون و آروم و بي صدا گريه مي كنم...

-مي خوام بدونم اگه خداي ناكرده دوباره جنگ بشه عازم مي شين؟

نمي دونم چي جواب بدم. ولي به احتمال بسيار قوي مي رم. من خيلي پررو ام نه!!؟

 -يه سوال تكراري. خاطره تعريف كنيد.

تو عمليات بيت المقدس 7 كه تو منطقه عملياتي غرب كشور انجام شد نيروي آزاد بودم. نيروي آزاد يعني آچار فرانسه گردان ! من اون موقع  آچار فرانسه گردان کمیل بودم قرار بودبه همراه يكي از دوستام به نام جابر اردستاني به عنوان سر ستون گردان کمیل  بريم يه ماموريت خیلی خطر ناک به این جهت میگم خیلی خطر ناک که قرار بود  در این ماموریت ما دو پایگاه مهم عراقیا رو که در پشت خط اولشون بود بدون اینکه از روبرو در گیر بشیم  تصرف کنیم. شب قبل از شروع ، بچه هاي اطلاعات عمليات رفته بودن و مقدمات مامویت گردان ما رو تهیه کرده بودن از جمله باز کردن معبر از داخل میدان مین و فوگاز و شناسایی منطقه و توجیه ما به عنوان سرستون. تو جلسه توجيهي به ما گفتن كه اگه اين معبر رو بريم به وسط يه كانال مي رسيم که این کانال دو پایگاه رو به هم متصل کرده و ورودی هر پایگاه به این کانال یک سنگر تیربار عراقیها قرار داره.ما هم طبق اطلاعات بچه ها رفتيم . به كانال كه رسيديم دو دسته شديم من كه فرمانده یک ستون بودم رفتم سمت چپ و جابر و بقيه افراد هم سمت راست. قرار شد به محض اينكه رسيديم به پايگاه با پرتاب نارنجك اول سنگرهای تیربار رو خفه کنیم و اونا رو غافلگير كنيم با جابر هماهنگ كرده بوديم كه با هم و در يك زمان كار رو شروع كنيم. خيلي خيلي آروم رفتيم و رسيديم به پايگاه سمت چپ. من منتظر بودم از پايگاه يكي تكون بخوره يا يه چيزه مشكوك ببينم و نارنجك رو پرتاب كنم تو همين لحظه صداي انفجار رو شنيدم و مطمئن شدم كه جابر شروع كرده. دو دل بودم كه بندازم يا نه كه يكي از عراقي ها به آرومي رفت سمت سنگر سر کانال بدون اينكه حواسش به دورو برش باشه يه چيزي هم دستش بود كه من فكر كردم اسلحه است. به محض اينكه وارد سنگر شد من هم نارنجك رو از ضامن كشيدم و پرتاب كردم در همون لحظه سنگر منفجر شدو يه چيزهايي هم ريخت رو سرمون!! بچه ها هم الله اكبر گفتن و ريختن سر عراقي ها. تا رسيديم به پايگاه بعد از کلی درگیری و کشت و کشتار پایگاه رو تصرف کردیم. هوا که روشن شد تازه فهميدم اون سنگر سر کانال که قرار بود سنگر تیربار باشه توالت بوده و اون عراقي بدبخت هم آفتابه حمل مي كرد نه اسلحه !!!!!‌ حالا حسابش رو بكنيد كه چه اتفاقي بايد مي افتاد. بچه هاي اطلاعات عمليات اشتباه كرده بودن و ما به جاي فتح سنگر تیربار عراقي ها ،‌توالتشون رو نشونه رفتيم! هر وقت يادش مي افتم خنده ام مي گيره كه چقدر اين عمليات خطرناك بود خلاصه تو همون گيردار از جابر اردستاني خبر رسيد كه ما پايگاه سمت راست رو گرفتيم. ما هم خبر داديم كه ما هم پايگاه سمت چپ رو تركونديم!! اين قضيه تا چند وقت سوژه خنده شده بود. حتي بعد از اينكه از جبهه اومدم ،‌دعوتم مي كردن تو بسيج محلمون و ازم مي خواستم كه اين خاطره رو تعريف كنم !!

-نمي خوام ناراحتتون كنم ولي خودتون بگيد زندگي با يك جانباز شيميايي سخته؟

(سكوت) آره خيلي. حتي تحمل يك آنش خيلي سخت و طاقت فرساست. به همسرم افتخار مي كنم. خانمم مثل كوه مي مونه

-خوب واسه بستن اين مصاحبه يه چيزي بگيد واسمون.

ديگه نمي تونم حرف بزنم . خودت يه  چيزي بنويس !! 

 

حرف 1- گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس ...

حرف2- محرم يكي از محكمترين دلايل اسلام رو تسليت مي گم .