سلام

اولین یادداشتم رو با یه خاطره از عملیات مسلم ابن عقیل 

توی منطقه سومار از گیلانغرب شروع می کنم.

فکر کنم مهرماه سال ۶۱ بود تو غرب کشور

منطقه عملیاتی سومار عملیات

مسلم ابن عقیل قرار بود

تپه های

مشرف

به

شهر

مندلی عراق

تصرف بشه تپه ای

که گردان ما تصرفش رو

بر عهده داشت تپه سلمان کشته

بود روی این تپه سنگر و مقر فرماندهی

عراقیها بود که توی اون منطقه بودند اتفاقات جالب

و شنیدنی رخ داد که اگه خدا توفیق بده یکی یکی می نویسم

فعلا یه تیکه از دو شهید :

در این عملیات تعداد زیادی از عزیزان همرزم در کنار ما شهید شدند و من

متاسفانه فقط توفیق داشتم که لحظات آخر در کنار تعدادی از آنها

باشم یکی از این عزیزان که توی بغل خودم شهید شد با

گلوله مستقیم تانک از وسط نصف شد . چنان این

گلوله ناگهانی خورد و تعدادی از عزیزان را

شهید کرد که وقتی این شهید عزیز

از وسط به دو نیم شد ،

ما فقط نیم تنه

بالای او را 

در حالی

 که هنوز زنده

و هشیار بود دیدیم .

مـن او را بغل کرده و داخل

یک سنگر تانک در دل خاکریز در

نزدیکی محل شهادت بردم چشمانش

باز بود و لحظات آخر را سپری میکرد نمیدانم

که بود و اسمش چه بود ولی من و شهید عزیز

مهدی پور اسفندیاری (از بجه های نظام آباد تهران)  که

انشاالله خاطرات او را هم می نویسم کنار شهیدی که

عرض کردم بودیم از شهید پرسیدم حالا که داری شهید میشی

چه حسی داری ؟؟؟  (الان فکر میکنم عجب سوال بی ربطی کرده ام)

شهید عزیز در همان حال که میدید نیمی از بدنش نیست لبخندی

زد و نگاه به دور دست کرد. شهید پور اسفندیاری فورا

به آن شهید گفت : تا شهید نشده ای یک قول بده

که حتما ما را شفاعت کنی .... آن شهید

مجددا لبخندی زد و به نشانه

موافقت پلک زد و

سپس شهید شد.

روحش شاد

انشالله ماجراهای دیگری که در خاطرم مانده باشد

را یکی یکی می نویسم

التمالس دعا