گم کرده

نامه اي از يک رزمنده ي قديمي به...

خانم يا آقاي عزيز،سلام

نامه اي که قصد داشتيد بنويسيد اما ننوشتيد به دستم رسيد

 البته نيازي هم نبود بنويسيد.از اين نامه هاي نانوشته گه گاه

به دست ما مي رسد. با رنگ سفيد بر روي کاغذ هايي از

جنس حيرت نوشته بوديد:چرا جنگ؟

من سن شمارا نمي دانم ولي نسل ما نسلي نبود که حساب

و کتاب بلد باشد و هميشه با خود ترازويي را حمل کند که سنگ ان از جنس هزينه ها و

محاسبات دقيق اقتصادي و سياسي باشد.مشکل ما اين بود که وقتي جنگ شروع

شد،وقت نداشتيم چون و چرا کنيم.يک روز به هواي

ديدن کبوتر هاي مهاجر پاييزي، سرمان را به سوي

آسمان بلند کرديم که ديديم آسمان پر از هواپيما هاي بعثي است.باور کنيد،فرصت بحث و جدل نبود،وگرنه شايد

ماهم کمتر از شما با جنگ مخالف نبوديم.

ماهنوز بالغ نشده بوديم که روي دوشمان سنگيني جنازه ي دوستمان را حس کرديم.

 هنوز وزن و قد و اندازه ي خودمان را نميدانستيم که فهميديم

کلاشينکف سبکتر از ژ-3 است وصداي خمپاره زير تر از صداي موشک است.

 فرق است بين نسلي که صداي انفجار را فقط شب هاي چهارشنبه سوري در ميدان هاي زيباي شهر شنيده است

 با نسلي که گوشش پر است از صداي نارنجک و زوزه ي خمپاره و نعره ي راکت.

 ماهنوز داخل آدم هاي بزرگ نشده بوديم که هفته اي يکبار وصيت نامه مي نوشتيم و براي لباس هاي کهنه و چند دفتر

وکتاب ودوچرخه ي هميشه پنچرمان وارث تعيين مي کرديم.

الان هم از ما انتظار نداشته باشيد که مثل شما طعم زندگي را چشيده باشيم و براي رسيدن به آن خود را به آب و آتش بزنيم.من هنوز اسم کسي را نميشنوم که مرا ياد يکي از دوستان شهيدم نيندازد.دوستي داشتم که از جان

دوست ترش مي داشتم.جلو چشمم تکه تکه شد و

وقتي مادرش من را ديد ،با چشمانش به من مي گفت

  چرا بايد تو بماني و از فرزند من جز چند تکه گوشت و مقداري استخوان برنگردد؟

 هنوز هم وقتي از کوچه ي آنان مي گذرم دلم مي لرزد که

مبادا با آنان روبرو شوم.

 مي بينيد خانم يا آقاي عزيز؟ما حتي از زنده بودنمان هم شرمساريم.

شايد حق با شما باشد و شايد درست همين باشد که هرکس

به فکر خود باشدو گليم خود را از آب بيرون بکشد.

من نميدانم.اما مي دانم که اين خوش فکريها و عافيت طلبي ها

از ما ساخته نبود. ما زندگي نمي کرديم، ما فقط خاکريز

و سنگر و حمايل و اين چيزهارا ميشناختيم.

 مانسلي بوديم که ميان خاک و خون و آتش عروسي

مي گرفتيم و در حجله هم دلمان براي سنگر تنگ مي شد.

خانم يا آقاي عزيز

نمي دانم تاحالا صداي برخورد موشک را با زمين شنيده اي.

کمي با موسيقي پاپ و راک فرق دارد،ولي تا بخواهي

حال و هواي آدم را عوض ميکند. تا ساعت ها بعد از آن

دنيا تيره و تار است و از دهان هيچکس صدايي شنيده

نمي شود. البته لب ها تکان مي خورند و دهان ها باز و بسته

مي شوند، اما کسي صدايي نمي شنود. احتمالا دليلش

اين است که موشک ها غير از اينکه يک عده را

به خاک و خون مي کشند، يک عده را هم کر و کور

وموجي ميکنند.مي بينيد چقدرموسيقي ما باشما فرق ميکرد؟

پس قبول کنيد که افکار ماهم کمي متفاوت باشد.

خانم يا آقاي گرامي

روزگاري که بر ما رفت،باروزگار شما فرق هايي دارد.

 مثلا غم و غصه هاي شما خيلي لطيف اند.

 شما غصه ي لايه ي اوزون و رطوبت هوا در پاسارگاد را

مي خورديدکه خيلي رمانتيک و قشنگ اند.

اما مانگران تانک هاي غول پيکري بوديم که اگر يک لحظه

از آنهاچشم بر مي داشتيم، بايد در تجريش و زعفرانيه

پيداشان مي کرديم. راستي مي داني چرا ما معمولا در فکريم؟

 چون همه ي ما هميشه فکر ميکنيم چيزي را گم کرده ايم،

 اما نمي دانيم چيست.

 امروز که رفتم جلو آينه،ناگهان فهميدم ماچي گم کرده ايم.

 به نظر توکسي که در عرض چند سال ناقابل، يک مرتبه از

نوجواني به پيري مي رسد،چه چيزي را گم کرده است؟ نه،اشتباه کردي.  ما جواني و ميان سالي را گم نکرديم.

 ما قلب و روحمان را جا گذاشتيم.

 کجا؟در بيابان ها. يکي نيست که به ما بگويد:پس در

خيابان ها چه مي کنيد؟

نوشته شده توسط:رضا عليزاده

منبع: ماهنامه امتداد(شبکه تداوم ارتباط راهيان نور)شماره آبانماه87

طلبه جوان و دختر فراري

مطلب جالبی که اخیرا در وبلاگهای زیادی نقل شده:

طلبه جوان و دختر فراري

شب طلبه جواني به نام محمد باقردر اتاق خود در حوزه علميه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختري وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که ساکت باش.

دختر گفت : شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه اي از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد.

از آن طرف چون اين دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان ديگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولي هر چه گشتند پيدايش نکردند .

صبح که دختر از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و ....

محمد باقر گفت: شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقيق شود که ايا اين جوان خطائي کرده يا نه ؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسيد طلبه گفت : هنگامي که آن دختر وارد حجره من شد با خودنمايي وافسونگريهاي پي در پي خود مي کوشيد تا توجه مرا به سوي خويش معطوف سازد. نفس اماره نيز مرا مدام وسوسه مي نمود اما هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان خود را بر روي شعله سوزان شمع مي گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمان و شخصيتم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدار اشاره نمود .

نفس اماره يکي از عواملي است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه مي کند .

قران کريم مي فرمايد : نفس اماره به سوي بديها امر مي کند مگر در مواردي که پروردگار رحم کند ( سوره يوسف ايه 53) انسانهايي که در چنين مواردي به خدا پناه مي برند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفظ مي کند و به جايگاه ارزشمندي مي رساند .

 

با تصرف از کتاب آموزه هاي وحي در قصه هاي تربيتي، عبدالکريم پاک نيا