گفتگوی دلبر و دل آور
مرداد ۶م، ۱۳۹۱ | شاعر: اکبر شیرازی
گفتگوی خیالی میان دلبر و دل آور:
شروع گفتگو:
دل آور: نازنین هیچ مگو، نازنین هیج مپرس
چه نیازی است به باران کلام
من اگرمیخواهم که دلم برسربالین دلت بنشیند
چه نیازیست به آن جوشش پرشور سخن
وقتی ازدغدغه روح وتنم آگاهی
وقتی ازآتش سوزان دلم آگاهی
پس دگرهیچ مگو
بشنو حرف دل ازچشمانم
ومن ازچشمانت ،سخنت می شنوم
که زمانی کلمات،
عاجز ازگفتن احوال دلند
نازنین هیچ مگو ،
نازنین هیچ مپرس.
دلبر: حرف نمی زنم ببین گوش به حرف داده ام
دل آور: حرف نمیزنی ولی ، سکوتت ای نگار من
میزند آتشی به این ، وجود بی قرار من
دلبر: مُهر به لب نهاده ام چشم به ره ستاده ام
دل آور: هرچه کنون بگویمت ، نیست قبول درگهت
من به تو بد کرده ام و این شده حال زار من
دلبر: تو مشکلات داری و منم که صاف و ساده ام
دل آور: کار و گرفتاری من ، بهانه است پیش تو
ببین چه آورده سرم ، بهانه های کار من
دلبر: رنگ به احساس بده روی به تو گشاده ام
دل آور: خدای احساسم و تو ، رد کنی احساس مرا
نگاه تو ببین کند ، زیادتر فشار من
دلبر: حرف نمی زنم ببین که از نفس فتاده ام
دل آور: من چه بگویمت که تو ، خویش نگویی سخنی
تو شمع محفل منی ، نور منی و نار من
دلبر: حرف که می زنی چنین سست کنی اراده ام
دل آور: روی به من ترش نکن ، دلم شکسته نازنین
مرحم زخمهای دل ، ببین توحال زارمن
دلبر: مثل دلم می شکند جام و سبو و باده ام
دل آور: سنگ صبور تو منم ، به من بگو حرف دلت
دلم شکسته مثل تو ، بلبل خوش عذار من
دلبر: ز اسب خود پیاده شو ببین منم پیاده ام
این شعر در تاریخ جمعه, مرداد ۶م، ۱۳۹۱ ساعت ۳:۱۹ قبل از ظهر در دسته غزل ارسال شده است. شما می توانید دیدگاهتان را بنویسید.