بندرعباس
بندرعباس
ایران مغرور همواره زیباس
مرزش گهر بار خاکش پر الماس
من ساکن هستم در پایتختش
اما کنم کار در بندر عباس
ایران مغرور همواره زیباس
مرزش گهر بار خاکش پر الماس
من ساکن هستم در پایتختش
اما کنم کار در بندر عباس
آفتاب مهربانی
در زمستان
بر سر من
طلعتی ازآسمانها
گرم و تابان
دربرمن
در بهشتم گوئیا من
بی نیاز از
آرزوها (۱)
چونکه اینجا در کنارِ
من نشسته
مادر من
————
(۱) بجای آرزوها عالمینم بود که به پیشنهاد استاد خوبم آقای رحیمی اصلاحش کردم
چندی است غزل دور ز بابائیه خویش است
یارب نظری کن و ببین چه دل پریش است
زین دوری ناخواسته دلگیر شدم من
دلتنگ و غریبم و زمینگیر شدم من
اوضاع من اینگونه نه بر وفق مراد است
نه نور امیدی است به این دیده نه شاد است
ای کاش که دوری ز جهان رخت ببندد
تا عاشق درمانده به دلدار بخندد
ای ایزد یکتا مددی کن که ببینم غزلم را
آغوش بگیرم بزنم بوسه خورم من عسلم را

تنگ شدست من دلم
برای عشقم غزلم
کی میشه من برم پیشش
اونم بیاد تو بغلم
هر وقت بهش زنگ میزنم گوشی رو می برن نزدیکش میگه آغــــون

***************
اسیر چشم تو منم
فدای تو جان و تنم
آغون بگو عزیزمن
من به تو زنگ می زنم!
سلام
با یکی از همکارام صحبت میکردیم در مورد شمالیهایی که در جنوب همکار ما هستند . ضمن احترام برای تمام شمالیهای عزیز دوستم شوخی میکرد که خدایا چه کنیم هرجا میرویم این شمالیها هستند . من این قطعه رو براساس این صحبت گفتم :
مرا امید وصل تو محال است
ببین کارم عزیزم ضد حال است
تصور کرده بودم بندرستم
نگو اینجای بخشی از شمال است
من از مهر تو شاعر گشتم امروز
میان قلبت حاضر گشتم امروز
اگر عشقم به محبوبم خلافست
من از عشق تو کافر گشتم امروز
خوب تر از خوب توئی
مونس و محبوب تویی
سنگ صبور تو منم
در دلم آشوب تویی
مرا آزرده خاطر می کند حرف
کند روحیه ام را آب چون برف
چرا ای نازنین با حرفهایت
به جسمم میزنی زخمی چنان ژرف
سلام سال ۱۳۸۵ که هنوز بچه هام ازدواج نکرده و دانشجو بودند یه روز نشستم اتفاقاتی که در طول روز می افته رو به شعر نوشتم میدونم اشکال زیاد داره ولی مخصوصا اینجا می نویسم تا از اساتید و خوانندگان عزیز دعوت کنم ایراداتش رو بهم بگن تا شاید یاد بگیرم فقط یه خواهش دارم لطفا هر جایی که به نظرتون مشکل داره و به شعر نمیاد (ببخشید زیاد هم هست !!) اگه زحمت بکشید بجایش بیت یا مصرع مناسب پیشنهاد کنید هم خیلی ممنون میشم هم بهتر یاد میگیرم . قربان همه تان
دیروز که رفتم خونه
رفتم تو آشپزخونه
یخچالو باز کردم
دستو دراز کردم
یه سیب و یه پرتقال
با چاقو بردم تو هال
جاتون خالی چه چسبید
یه وقت به من نخندید
تا اومدم بشینم
یه کمی فیلم ببینم
یه لیستی دستم رسید
باید می رفتم خرید
تازه رسیده بودم
خواب که ندیده بودم
من اگه لیست داشتم
تو راه خریده بودم
درد سرت نمیدم
من رفتم و خریدم
چیزهایی که آوردم
تو آشپز خونه بردم
لباسمو در آوردم
یک کمی آب خوردم
تا اومدم بشینم
یه کمی فیلم ببینم
دیدم اس ام اس رسید
هوش و حواسم پرید
پیام دخترم بود
میگفت بابا بیا زود
از این کتاب خونه
منو ببر به خونه
درس میخونه تو اونجا
هر روز عصرا و شبا
باهم اومدیم خونه
د وباره آشپزخونه
ایندفه شام خوردم
فیلم و ز یاد بردم
از بس که خسته بودم
چشمامو بسته بودم
گوشم اذانو شنید
خواب ، از چشمم پرید
بعد از نماز و دعا
زیارت عاشورا
دیدم یکی صدام کرد
با ساعت آشنام کرد
گفت بابا دیرم میشه
دوستم اسیرم میشه
من رو ببر مثل باد
تا متروی میرداماد
کرج میره دانشگاه
جمعه و پنجشنبه ها
خواب از سر من پرید
اون به دانشگاش رسید
وقتی که بر میگشتم
سرعتی هم نداشتم
دیدم صدایی میاد
یه جور بوهایی میاد
زدم کنار ماشینو
رفتم ببینم اینو
دیدم که پنچر شدم
بد که نه بدتر شدم
رفتم لاستیک بیارم
دیدم زاپاس ندارم
خسته و مونده شدم
انگار چلونده شدم
من با زاپاس رفتم
پنچریشو گرفتم
گازیدم و گازیدم
تا به خونه رسیدم
دیرم شده بود انگار
دیر نرسم سر کار
دستمو صابون زدم
یه چایی و نون زدم
پسر بزرگم رسید
اومد تا من رو بدید
گفت بابا بدو دیره
آخه فاطمی میره
از خونه پائین شدیم
سوار ماشین شدیم
اون رو ونک رسوندم
بازم ماشینو روندم
ساعت هفت و نیم شده
الان میگن جیم شد
دیرم شده دوباره
ای کارمند بیچاره
بالاخره رسیدم
من کارتمو کشیدم
رفتم محل کارم
یکم پول در بیارم
لم بدم و چت کنم
تا استراحت کنم
آخیش خدایا شکرت
چه روزگاری دارم
تو این دور و زمونه
چه کار و باری دارم
خدای مهربونم
خودم اینو میدونم
شکر میکنم تو را من
چونکه سلامتم من
یکی بگه به بنده
عشق کیلویی چنده
تو زندگیهای ما
دوندگی های ما
عشق یه بچه بازی است
دل ما به اون هم راضی است
این شعر را وقتی غزل به دنیا آمد گفتم – از وقتی خبر رسید که دارم نوه دار میشوم تا بدنیا آمدنش را آورده ام (محمد و لیلا پدر و مادر غزل هستند)
عید که آمد پدید ، سبزه بر آمد ز آب
داد خبر قاصدک گفت که بنما شتاب
باغ محمد کنون یک گل تازه دارد
روشن و باصفا شد خانه چنان آفتاب
چند صباحی گذشت چرخ زمان چرخ زد
شور بپا گشته بود ما همه در تب و تاب
یکی به فکر خرید یکی به دنبال اسم
نه بود آرام کس نه دیده ای داشت خواب
به روز بیست و سوم ، آذر سال نود
خدا به لیلا بداد یک غزل ناب ناب
روح گرفت جسم ما از این گل بهشتی
مست و غزلخوان شدیم ز یک پیاله شراب
صبر برای خدا چونکه نمودیم ما
چقدر خوب و زیبا داد به ما حق جواب
امید در زندگی تازه زده جوانه
نقشه ی نا امیدی بگشت نقشِ بر آب
![]()
غزل کوچولو متولد آذرماه ۹۰ هست این شعر را با ایده از یکی از شعرای فکر کنم یمینی شریف برای او گفتم (با عرض معذرت بخاطر اشکالاتش)
غزل جان مهربان است
عزیز کودکان است
چه زیبا میگه آغون
غزل شیرین زبان است
غزل زیبا و خوش رو
چو ماه آسمان است
غزل امید بابا
غزل عشق مامان است
غزل روح مامانی
بابایی را چو جان است
غزل با عمه جانش
همیشه شادمان است
برای کل فامیل
غزل آرام جان است
زعالم هست برتر
غزل ، جان جهان است
نمی ترسد عزیزم
غزل یک پهلوان است
غزل ، خورشید آذر
غزل ، گل در خزان است
ازیاد رفته
برباد رفته
با زهر شیرین
فرهاد رفته
خسته شدیم ما دگر حوصله مان به سر رسید
آمدی و به مقدمت فصل خزان به سر رسید
خدای مهربان ما خواند غزل برای ما
موسم غم تمام شد دلهره مان به سر رسید
**************
بعد از دوسه ماه با بهره گیری از توضیحات استاد حاکی
رباعی بالا را بصورت زیر بازنویسی می کنم:
با این توضیح که این رباعی بعد از بدنیا آمدن غزل در آذرماه گفته شده بود
**************
خسته شدیم ما دگر حوصله ها سر آمده
فصل خزان شد آمد و ولوله ها سر آمده
خدای خوب و مهربان هدیه به ما داد غزل
غم به کناره رفته وغائله ها سر آمده